جدول جو
جدول جو

معنی تازه گوی - جستجوی لغت در جدول جو

تازه گوی
(اَقْ وا)
نو گوینده. نو سراینده، مجازاً، تازه سخن. نوپرداز. نیکوگفتار. نغزسخن (و جمع آن تازه گویان آید) :
بساز لب تازه گویان زند
ره نغمۀ آبدار سخن.
طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، بسّام، بشّاش، خوش رو، روتازه، طلیق الوجه، گشاده خد، بسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه رویی
تصویر تازه رویی
شاد و خندان بودن، گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، خوش رو بودن، مباسطت، انبساط، بشاشت، مباسطه، بشر، طلاقت، تحتّم، هشاشت، روتازگی، ابرو فراخی، تبذّل
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
تازگی و نیکویی صورت. (ناظم الاطباء). خوشرویی. شادی. جوان سیمایی. گشاده رویی. بشاشت. نضره. (منتهی الارب) (دهار). نضاره. نضور. نضر. بشر. (منتهی الارب) :
که روی سیاوش اگر دیدمی
بدین تازه رویی نگردیدمی.
فردوسی.
تازه رویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو بهر هنگام.
فرخی.
در بزرگی باتواضع در سیاست باسکون
در سخا با تازه رویی در جوانی باوقار.
فرخی.
بشغل دل و رنج تن کم نکردی
ازین تازه رویی وزین خوش لقایی.
فرخی.
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی.
فرخی.
... بنده مثال داده است شوربایی ساختن، سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54).
تازه روئیش تازه تر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار.
نظامی.
ابر و بادی که آمدی زآن پیش
تازه کردند تازه رویی خویش.
نظامی.
چون صبح ز روی تازه رویی
میکرد نشاط مهرجویی.
نظامی.
عروس مرا پیش پیکرشناس
همین تازه رویی بس است از قیاس.
نظامی.
چو شاه گنج بخش این نکته بشنید
چو صبح از تازه رویی خوش بخندید.
نظامی.
قبا بسته چو گل در تازه رویی
پرستش را کمر بستند گویی.
نظامی.
خاموش دلا ز تیزگویی
میخور جگری بتازه رویی.
نظامی.
محمد بن آملی در علم تصوف گوید: خلق هشتم (از اخلاق سالک) بشره و تازه رویی... (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری ص 165). رجوع به تازه رو و تازه روی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ گُ)
گل تازه. گل نوشکفته:
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 219).
جامه ای بفکن و برگرد بپیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی.
منوچهری.
فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه بوقتی که تازه گل ببر آید.
خاقانی.
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.
نظامی.
، مجازاً محبوب و معشوق را گویند:
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زآن پیش که بگذارد گلزار، نگه دارش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گوی تیره. کنایه از زمین:
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرامت.
اسدی.
که آویختست اندرین سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت و کلان را.
ناصرخسرو.
رجوع به تیره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
ترانه ساز. نغمه پرداز. سرودگوی
لغت نامه دهخدا
(سُمْبْ)
شاعر. گویندۀ شعر و سخن منظوم. شاعر و سخنگوی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدیحه سرا. غزل سرا. سرودساز. تصنیف ساز، سرودگوی. آوازه خوان. کسی را نیز گویند که غزلی را به آواز خوش بخواند. (برهان) (آنندراج). کسی که غزلی را به آواز نیک بخواند. (ناظم الاطباء). آنکه شعر و غزل را با آهنگ موسیقی و در دستگاههای موسیقی بخواند. موسیقیدان:
هلا چامه پیش آور ای چامه گوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی.
فردوسی.
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی.
همو میگسار وهمو چنگ زن
همو چامه گوی است و انده شکن.
فردوسی.
نخستین شهنشاه را چامه گوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی.
فردوسی.
و رجوع به چامه سرا و چامه گو شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
جا و مقام تازه. منزل خوش و نیک. سرزمین خرم:
بفرمود تا نامداران روم
برفتند صد مرد از آن تازه بوم.
فردوسی.
فرستاده برگشت از آن تازه بوم
بیامد بنزدیک پیران روم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
صاحب فکر نو و تازه. صاحب فکر روشن و خوش:
مهان را همه چشم بر سوفرای
از او گشته شاد و بدو تازه رای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان. (ناظم الاطباء). گشاده روی. مسرور. شادان. مهربان. شاد و خندان: طلق، تازه روی. (منتهی الارب). هش ّ، مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) :
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی.
فردوسی.
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی.
فردوسی.
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی.
فردوسی.
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.
فردوسی.
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازش و رنگ و بوی.
فردوسی.
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی.
فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی.
فردوسی.
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی.
فردوسی.
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی.
فردوسی.
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانۀ تازه روی.
فردوسی.
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی.
فردوسی.
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 226).
بود ز بخشش بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین، چو اوست بر سر زین.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 283).
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
فرخی.
سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.
فرخی.
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
فرخی.
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.
فرخی.
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی.
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابکا شدست ؟
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 52).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو (ایضاًص 53).
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.
نظامی.
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی.
نظامی.
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی.
(بوستان).
درون تا بود قابل شرب واکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
(بوستان).
چوبلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی.
(بوستان).
بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش.
(گلستان).
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی. (سمط العلی ص 35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشندۀ تلخگوی.
امیرخسرو.
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.
حافظ.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود، نوظهور. تازه روی آورده. تازه روی آورنده. نوآمده:
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 724)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
در این شعر سوزنی ظاهراً بمعانی شادجانی، روح را شاد و خوش داشتن، روح را بشاش کردن و سبک روحی آمده است:
تدبیر کرای خر رهی کن
هم با سبکی هم بتازه روحی.
سوزنی (دیوان خطی کتاب خانه مؤلف ص 86)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِزو)
آنکه قوت بکمال داشته باشد. (آنندراج). بسیار توانا و باقوت. (ناظم الاطباء) :
بوصفش معانی همه تازه زور
جلوریز آینده از راه دور.
ظهوری (در تعریف اسب، از آنندراج).
گریۀ تازه زور در کار است
ناله ار کارگر فتاد چه غم ؟
ظهوری (از آنندراج).
و بر این قیاس سپاه تازه زور، و قیل سپاهی که زور آن صرف جنگ نشده باشد:
سپاه تازه زور خط چو بیرون از کمین آمد
نگاهت کو که تا پشت صف مژگان نگه دارد؟
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
تازه گیاه. گیاه تازه. گیاه تر و نورسته. تازه نهال، مجازاً مطلق نورسته و جوان را گفته اند:
تازه گیا طوطی شکّر بدست
آهوکان از شکرش شیرمست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازه بوم
تصویر تازه بوم
جا و مقام تازه منزل خوش و نیک سرزمین خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رای
تصویر تازه رای
تازه رای نو اندیش نو بوشا صاحب فکر نودارای اندیشه تازه و روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رویی
تصویر تازه رویی
تازگی و نیکویی صورت، خوشرویی گشاده رویی بشاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه زور
تصویر تازه زور
تازه نفس، آنکه قوت بکمال داشته باشد بسیار قوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه گیا
تصویر تازه گیا
گیاه تازه نبات تازه رسته، نورسته (مطلقا) جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه گل
تصویر تازه گل
گل تازه گل نو شکفته، محبوب نوجوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
شادمان، با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
نوجویی، نوگرایی
متضاد: سنت گرایی، کهنه پرستی، کهنه گرایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوپرداز، نوگو، شیرین سخن، نادره گفتار، بدیع گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عربی زبان، عرب، مستعرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باطراوت، بشاش، تازه رخ، خوش رو، شادمان، گشاده رو، هیراد، خندان، خوشحال
متضاد: گرفته، مغموم، بدعنق بشاشت، طراوت، خوش رویی، حسن خلق، گشاده رویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوجو، نوگرا
متضاد: کهنه گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد